“هوالمحجوب”
یادت هست؟!
یلدای آن سال که میهمان مابودید.
به بهانه اینکه علاقه ای به بازی اسم و فامیل نداری از جمع انصراف دادیُ
گفتی ترجیح میدهی فقط تماشاچی باشی!
مقابل من نشستی! منکه از اطلاعات نام ماشین خالی بودم.
برایم چندین بار نام ماشینها را بی صدا لب میزدی و من نمیفهمیدم!
از گیجی خودم میخندیدم و توخنده هایت را در گلو خفه میکردیُ به لبخندی رضایت می دادی
تا کسی متوجه کمکت به من نشود. . .
و بعد از ذوق رساندن تقلبِ تو سریع بلند میخندیدم و فریاد میزدم اِستُپ
زمان خواندن نوبت به نوبت که می رسید تازه میفهمیدم که چند گزینه را جا انداخته ام!
و همه با عصبانیت میگفتند ماریا حواست را جمع کن این چندمین بار است که
اشتباه استپ میگویی. . . و من از خنده ریسه میرفتم و از همه عذر خواهی میکردم.
دلیلش شاید آن نگاه های عجیب و غریب تو بود که هیچوقت دست از من نمی کشید.
آن شب از من خواستی صبحِ فردا برای رفتن به کلاسم مرا همراهی کنی !
و من در رودربایستی پذیرفتم !
تا صبح مدام به خود ناسزا میگفتم که چطور پذیرفته ام که . . .
صبح باران به دادم رسید و گفتم که میخواهم تنها و پیاده بروم . یادم هست وقتی
از خانه خارج شدم پشت پنجره ایستاده بودیُ با اخم نگاهم میکردی . . . و من با چه
عجله ای فرار کردم.
بعدها که خبر دوست داشتنت بین دوست و آشنا دست به دست شد!
به سادگی خودم، تلخ لبخند زدم . . .
پس تمام آن نگاه ها و کمک کردن ها و انصراف از بازی ،تشویقِ به خواندن درس وکالت !
خریدنِ خوراکی های مورد علاقه ام ،محبت های گاه و بیگاهت،
اجبار بر اینکه من برایت فال حافظ بگیرم و هزاران چیزِ دیگر همان دوست داشتنت بود !!!
دیگر مقابلت آفتابی نشدم ، شدم خورشیدی که پشت ابرها خودش را پنهان کرده
تا میفهمیدم راهی خانمان هستی خودم را در اتاق حبس میکردم و یا به بهانه های مختلف
از خانه بیرون میزدم .
تازه هوشیار شده بودم که درگردش های پسرانه فامیل چرا مدام در فیلم ها نام مرا می آوری
و احترام میگذاری . . . در کوه پیمایی هایتان از دوست داشتنی هایم عکس می گرفتی
برایم می فرستادی . . .وقتی دخترها اصرار بر همراهی کوهپیمایی ها میکردند تنها تو بودی
که طرفداری میکردی و پسرهای دیگر مخالفت میکردند.
و آن هدیه هایی که با دلایل مختلف برایم پست میکردی .
باید به گیجی خودم اقرار کنم! 7 سال همه ی این رفتار ها را پای دیدنِ من به عنوانِ خواهر
گذاشته بودم.
نمیدانم چرا ولی هنوز هم آن عاشقانه گفتن هایت را باور ندارم.
همانطور که آنروز ها نداشتم! پَسَت زدم با تمامِ سنگ دلی پَسَت زدم.
و تو خیلی خوب انتقام گرفتی ، تمام خاطرات کودکی و نوجوانیِ شیرینم
را با وجودت خراب کردی ، طوری که دیگر قند در دلم آب نمیشود
بلکه جسمم یخ میزند با یادآوریشان!
با خیالِ اینکه می چِزانیَم ازدواج کردی باید بگویم با ازدواجت هم آبی در دلم تکان نخورد.
گمان نکنم یادت بماند که نوجوانی ام را سوزاندی و بر باد دادی .
با تمام سرسختی هایت برای بدست آوردن من ، آن استرس ها و اضطراب های
شبانه ام . . .
حالا که با دیدنِ هم در مراسمات اقوام مثل یک سنگ از کنار هم رد می شویمُ به اجبار
سلامی از تهِ گلو برای هم میفرستیم چه احساسی داری.
شاید مرا به عنوانِ عشق اولت یاد کنی ولی من ، تنها تورا به چشم قاتل دوره نوجوانی ام
میبینم.
و مدام با خودم کلنجار میروم آیا بخاطر آن سرسختی های بی رحمانه ات که برای
رسیدنِ به من به هر چیز چنگ میزدی و به هر کاری دست ،
حتی بدونِ فکر اینکه با رفتارت به من آسیب میزدی ،
ببخشمت یا نه !؟
تو جای من بودی چه میکردی ؟!