“هوالمحبوب”
چشم که باز کردم ، هنوز خورشید لبخند گرمش را تقدیمِ زمین نکرده بود.
با تعجب دیدم اتاق بیش از اندازه تاریک است . . .
پرده پنجره را کنار زدم ، بی اختیار لبخند زدم
- الحمدلله ، بلاخره آمدی جانم :))))
صدای ناودان و چک چک قطرات اتاق را پر کرد
پنجره را باتمام سرمایش باز گذاشتم تا هوای اتاق پر از عِطر خاک نمخورده شود.
نیشم تا بناگوشم باز شده بود و بعد از نماز و وقت گذراندن با شوق آماده رفتن شدم .
در مسیر پشت شیشه ماشین دیدم که عده ای پیاده زیر باران شدید به طرف مقصدشان می رفتند.
یاد چند وقت پیشِ خودم افتادم.
هرچند از قدم زدن زیرِ باران نهایت لذت را می بردمُ فرار نمی کردم و از
آمدنش اخم به صورت نمی بستم .
ولی خب به هر حال خطرات سرماخوردگی و خیس شدن لباس و چندساعت
با تن خیس روی نیمکت کلاس نشستن را هم به جان می خریدم.
خیلی خوب است که یاد نداشته هایی که الان داریم را زنده کنیم و خداراشکر
کنیم از داشتنشان.
در همین فکرها فرو رفته بودم که در آن باران و سوز سرما خانمی را پشت
موتور که کنار ماشینم میراند دیدم .
خیلی ناراحت شدم بیش از اندازه .تا رسیدن همش غصه آنها را داشتم.
به درب ورود که رسیدم دیدم همان موتور پشت ماشین پارک کرد و ان خانم
که حالا شناخته بودمش یکی از همکلاسی های خودم بود.
((توضیح نوشت:همان همکلاسی که چند روز قبل که وقتی داشتم اب می خوردم دیدم که دمق
آمد و قرصی خورد . با نگرانی پرسیدم چرا قرص میخوری گفت سینوزیت دارد
سرمای مسیر آمدن سردرد برایش می اورد.))
تا وارد کلاس شدم و دیدمش ازش خواهش کردم که بعد از این با من بیاید
کلاس . چیزی نگفت فقط ارام گفت نمیشه که هرروز من باهات بیام.
انقدر دلخور و ناراحت بودم که گفتم با این سینوزیت و سرمایی که قطعا
بیشتر خواهد شد چطور میتونی دوام بیاری.
تو چِکار داری من که این مسیر را می ایم و بنزین خرج میکنم تو همراهم بیا
تعارف هم نکن ناراحت میشم.
چیزی نگفت لبخند زد.
همچنان نگرانش هستم امیدوارم رودربایستی نکند و بیاید .
برای داشته هایمان مغرور نشویم برای شکرانه داشته هایمام از همان داشته
کمکِ به خلق خدا کنیم تا خدا هم ببیند که سپاسگذار لطفش هستیم .
من کوچک ترین کمکی که می توانستم در حق همنوعم بکنم همین بود .
امیدوارم که قبول کند . . .