“هوالمحجوب”
دیگه هوا لباس پاییز به تن ش کرده، نم نم آسمون میگیره و خورشید میره پی مرخصی.
دل های ما هم می پوکه از نبودن دوست داشتنی هامون.
***
دیروز کلی غصه خوردم که امروز تو همین لحظه دردهای عصبی شکم شروع شده ..
واقعا چیز وحشتناکیه این دردها، خدا نصیب هیچ کس نکنه.
***
نمیدونم پرونده ی این قصه کی بسته میشه، فقط امید دارم با زخم بسته نشه.
***
خیلی عجیبه اما حالا دلم می خواد کلاس ها حضوری بود تا حداقل ترین استفاده را
از این هوای خنک پاییزی ببرم. دلم برای قدم زدن ها توی فضای سبز طویلِ مسیر
تنگ شده. برای حساسیت های پا نگذاشتن روی زمین های یخ زده.
حتی برای همه ی اونهایی که رفتار و اخلاقشون روی مخم بود.
***
آدمیزاد وقتی قدردان چیزی میشه که از دستش بده، من دلیل از دست دادن نبودم
یعنی دستِ من نبود. اما با این حال دلم برای همون دقیقه های پر بحث کنار هم بودن
برای همون لحظات انتظاری که با شوق می گذروندیم تا برسیم به اتمام کلاس و بریم
خونه همدیگه برا نهار. برای همه و همه ی دورهمی ها تنگ شده.
***