“هوالمحبوب”
بیشتر از اینکه تو ماه مبارک دهنم از خوردن و آشامیدن محروم بشه از گفتن و حرف زدن
محرومه!
نه اینکه از قصد باشه، نه… نه نایی برای حرف زدن دارم و نه حس و حالی برای پرحرفی
کردن یا مثل گذشته بگو بخند کردن. همین باعث میشه خانواده هر چند دقیقه یکبار بگن
پاشو برو کمی پشت بوم قدم بزن! بیا کمی حرف بزنیم زمان برات بگذره! بیا و هزار بیایِ
مختلف که از نگرانی این حالتم میاد توو ذهنشون و می خوان منو از این حال خارج کنن.
هرچند گاهی از این سکوت سردرد می گیرم. اما واقعا چاره ای ندارم.
دیروز که توو خلوتی خونه مادر بزرگ صدای روشن کردن گاز پیچید فهمیدم مادربزرگ از خلوتی
استفاده کردن و می خوان چیزی بخورن. دلم نیامد بایستن پای گاز رفتم و گفتم شما بشین
من آماده می کنم. اجازه نمی داد اول بر همون مبنای تو روزه هستی و فلان.
خلاصه بعد از اینکه راضی شدن مجبور شدم برم سُلی را هم از مهد بیارم اونجا. بچه های امروز
برای خورد و خوراکشون هم منو دارن! اونوقت ما طفلی ها وقتی می آمدیم خونه مامان با
جمله ی غذا همینه گرسنه باشی می خوری! مجبور به خوردن دوست نداشتنی ها می شدیم.
سُلی هم تا یخچالو باز کرد و دونه دونه چک کرد راضی به خوردن هیچ کدوم نشد. نشست
کنارم و وقتی گفتم گرسنه نیستی!؟ با مظلومیت تمام گفت: چیزی نیست که بخورم :/
خلاصه اینکه دوباره رفتم پای گاز و براش یه چیزی درست کردم و آخرسر هم فرمود: عمه تو
برام لقمه درست کن!!!
وسط همه ی این کارها هم تصور کنید هر دو نفر موقع خوردن اصرار داشتن منو به حرف بگیرن
و من هربار دلم می خواست بگم توروخدا منو به حرف نگیرید. اما هربار تا می اومدم حرف بزنم
چند تا جمله جوابی با صدای ته گلویی حواله شون می کردم.
+ این ماه مبارک هممون باشه :))
++ برای هم دعا کنیم.