“هوالمحبوب”
گوشه ی سمت چپ، کمی بالا تر از رستنگاه، یک گروه موی سفید جا خشک کرده ند.
حالا که جلوی موهایم را عروسکی زده م. جا برای جولان دادشان بازتر شده، آنقدر که هر
کس تا می بیند با سوالِ: “موهاتو مِش کردی؟!” مستفیضم می کند.
اوایل عمق فاجعه را نمی فهمیدم و با فکر اینکه مشکی بودن زیادِ موهایم باعث دیده شدن
این چند تار مو شده، توجهی نداشتم. پیش تر ها یک بار خاله حوری که کنارش نشسته بودم
یک دفعه و بدون مقدمه دستی به موهایم کشید و با یک سوزِ گدازانه ای گفت:
-خاله ت بمیرد چرا انقدر سفید شده موهات؟!
آن لحظه فقط خندیدم و گفتم: موعه دیگه سفید میشه، شما چرا بمیری؟!. بعد از آن پاشیدن
گردِ غمِ خاله رویم فکر کردم نکند واقعا دچار اتفاقی وحشتناک شده م و خودم خبر ندارم.
با همین فکر به هر آینه که رسیدم فرو رفتم درونش. بعد ها دقت که کردم دیدم عمقش خیلی
بیشتر از این حرف هاست. از بغل بالای گوش هم چندتار سفید خودنمایی می کند. چشمم
به آن ها که خورد حقیقتا غصه دار شدم.
بعدترش هم خانم برادر هربار نشست گفت برم قیچی بیارم اینارو بزنم؟!
که من سریعا دست رد به پیشنهادش زدم و اجازه ندادم. یاد گیسو افتادم که می گفت
سفیدی مو نشان از تجربه آدم دارد. ولی آخه لامصب مگه من چقدر تجربه کسب کردم که
انقدررر…
خلاصه که مدتی غرق ناراحتی من باب این موهای نازنین بودیم که همین چند دقیقه پیش
که محو رخسارِ کجو ماوج خودم بودم به این گروه سفیدی که لا به لای موهای مشکی خودنمایی
می کردن خیره شدم و دیدم چقدر این ترکیب را دوست دارم، سیاه و سفید.کاملا مش طور :)
بایدیاد گرفت همونطور که هستی را بپذیری و دوست داشته باشی… همین طبیعتی که در آدم
هست و با هر قدم یک تغییر فیزیکی رویت پیاده می کنه…
درست می فرمایید، چند تا تار موی سفید هم جزئی از زندگی هستش ….