“هوالمحبوب” رفتم سر خاک عمه سلماء. باورش هنوز برام سخته، و اگه خواهر و برادرم نبودن، به هق هق میفتادم. مثل کسی که تازه عزیز از دست داده. + … بیشتر »
کلید واژه: "کرونا"
“هوالمحجوب” اوایل وقتی عکس پروفایل ش رو می دیدم که پدرشه، با خودم می گفتم این دختر چقدر باباییه! راست ش تعجب می کردم، نه یکی بلکه چندین عکس روی پروفایلش بود که هر کدوم از اونها فقط پدرش رو به نمایش می گذاشت. ** سر یکی از کلاس ها گوشی… بیشتر »
“هوالمحبوب” ساعت سه صبح بود که از صدای قطره های ریز بارونی که ارام روی شیشه ی ماشین می خوردن دل کندیم و پیاده شدیم. چند دقیقه ای می شد که رسیده بودیم. ولی هر دو زُل زده به ساختمان روبروی پارکینگ و توی خلسه بودیم. زمان بدجور سخت می گذشت.… بیشتر »
“هوالمحبوب” با شنیدن خبر رفتن بابا محمد حسین لحظه ای توی بهت فرو رفتم و بعد برگه ی ریاضی را کوبیدم زمین، جوری که می خواستم به خودم بگویم؛ “به جهنم که بیست شدی!” خودم را پرت کردم توی رخت خواب و بلند بلند زار می زدم. بعد از… بیشتر »
“هوالمحبوب” دور تا دور اتاق مام بزرگه به فاصله ی یک و نیم نشسته بودیم ، خاله هم آن وسط ذکر مصیبت برایمان می خواند. از چه؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” هیچوقت فکر نمی کردم یک روز از شنیدن صدای کِل کشیدن و ساز، که نویدِ پیوندِ دو آدمه اینطور شاد بشم. + صحنه به صحنه ی سفره ی عقد، گل پاشی و نقل پاشی. لبخند و خنده، صدای کفُ و کِل و مبارک باد توی ذهنم تداعی می شد و لبخند می… بیشتر »
“هوالمحبوب” می بینید! قبلا وقتی آدم های ماسک زده توی شهر می چرخیدند دلِ آدم مچاله می شد. ولی حالا همه چیز عادی شده. حتی شناختن آدم ها با یه ابرو و چشم! بیشتر »