“هوالمحبوب”
ساعت سه صبح بود که از صدای قطره های ریز بارونی که ارام روی شیشه ی ماشین
می خوردن دل کندیم و پیاده شدیم. چند دقیقه ای می شد که رسیده بودیم. ولی
هر دو زُل زده به ساختمان روبروی پارکینگ و توی خلسه بودیم. زمان بدجور
سخت می گذشت. استرس و اضطراب ان روزها امانمون را بریده بود. دقیقه ی نود
ما داوطلب شدیم که بریم دنبالش.
نگاه کردن به ساعت همانا و به یادآوردن زمان فرود هواپیما همانا. هرجفتمون بدون
هیچ صحبتی پیاده شدیم. هوای خنک با نم بارون دلپذیر شده بود. یقه ی پاتو سبز رنگم
را بالاتر کشیدم و دستهامُ فرو کردم توی جیب. ارام.. خیلی آرام. جوری قدم برمی داشتم که
انگار هیچ زمانی نیست، انگار همه ی ساعت ها خواب رفته باشند.
فرودگاه فوق العاده خلوت بود.چند ماه به سالگرد حضور کرونا توی جمع مان مانده بود.
اوضاع سیاه و درهم. روزانه چهارصد نفر را می بلعید. آن موقع چهارصد نفر برای ما تلخی
عجیبی داشت. آنقدر این چهارصد نفرها تکرار شد که حالا با وجود700 نفر ما فقط نگاه
می کنیم و هیچ اثری از آن تلخی نیست. مرگ انگار با زندگی روزمره مان عجین شده.
چند دقیقه ای از تماشای آدم هایی که فاصله ها را تحمل کرده بودند و حالا جام وصال را
بدون توقف می نوشیدن، نگذشته بود که دیدم ش. چرخ چمدان بزرگش را با شتاب
می چرخاند. همه شوق بودن از نگاه و ما مضطرب و نگران. همین که رسید اولین جمله ای
که از حنجره ش خارج شد این بود: بابام چطوره؟!
و ما شرح کوتاهی دادیم همان حرف های همیشگی. اکسیژن ش nمقدار بالا آمده و…
تا برسیم خانه حرف بود. حرفِ چی شد که اینطور شد. حرف و غر.. غر.. غر از وضعیت این
روزها. غر از اینکه نفهمید چطور بلیت گرفته و برگشته ایران. غر از اینکه بابام خوب بشه
هیچی دیگه مهم نیست. و هزار آرزوی سوخته ای که خاکسترش هم به دستمان نرسید.
رفت..
دو روز بعد از آمدنش پدرش رفت.
انگار منتظر بود برسد…
همان روزی که گفته بود می روم بیمارستان و التماس می کنم بگذارند ببینم ش، رفت.
بعد بیایید بگویید کرونا کشک. کرونا هیچ. دور از جانتان حتما باید عزیزی مقابل چشمتان
پر بکشد تا بفهمید کرونا دقیقا چیه.
از آن روز نه ماه می گذرد. حالا تنها دو روز مانده تا از نو ببریمش فرودگاه و دوباره برود..
برود و زندگی ادامه داشته باشد، حتی بدون پدرش..
امان از دردهایی که لحظه ی اصابت گمان می کنیم بعد از آن میمیریم و اما همچنان زنده ایم.