“هوالمحبوب”
دور تا دور اتاق مام بزرگه به فاصله ی یک و نیم نشسته بودیم ، خاله هم آن وسط
ذکر مصیبت برایمان می خواند. از چه؟!
از همین پروانه خانم رفیق شفیقِ چندین و چند ساله ش که چند روز پیش عمرش را
داد به شما! فی الواقع شاید اگر پروانه خانم به ایزدمنان نمی پیوست، خاله همچنان
با ماسک می تی کومونیش به دَدَر دودورها ادامه می داد و سرجمع، کل اهالی خانواده
را از حرف گوش نکردن هایَش دق می داد. چه می دانم! حکما باید یک نفر قربانی شود
تا نفر دیگر هوشیا و کلاهش را محکم تر بچسبد.
او می گفت و پشت بندَش مادر با یک “ای وای” عمقِ مصیبت را آتشین می کرد. خواهر
سرش را به پایین انداخته بود با نوچ نوچ تکان َش می داد و توی فکر فرو می رفت. مام بزرگه
نقطه ی کوری را نشانه کرده و خیره شده بود به آن. هیچ عکس العمل دیگری نداشت.
نگاهش هم آنقدر عمیق بود که نمی شد فهمید دقیقا به چه چیزی فکر می کند، اصلا توی باغِ
عزاداری خاله هست یا نه!. خانم برادر هم بعد از ای وایِ سوزان مادر یه سری تکان می داد و
شروع می کرد با آب و تاب راهکار دادن که یعنی چه و از این صحبتا.حالا محض خشک نبودن
عریضه هم راوی –یعنی خاله ی بنده- چشم هایَش پر و خالی می شد. از بدو حضورم در محفل
چشم دوخته بودم تا ببینم بالاخره کی این چند قطره اشک از دایره حلقه ی چشم خارج می شود.
آخر خاله عادت به این محافظه کاری ها نداشت. قربان َش بشوم اصلا حال و حوصله ی کنترل
احساسات ندارد. هرجا که نیاز ببیند می ریزدشان بیرون.
به این وضعیت نگاه می کردم و داشتم به بخت خواهرم فکر می کردم که نیامده خبر فوت
همکار مبتلا شده را شنیده بود و حالا که چند روزی “درآغوش کشیدن مرگ” بیمارهای کرونایی
محروم است، نشسته است وسط این اتاق و سرتکان می دهد و غصه ی خانواده ی پروانه خانم
را می خورد.
یاد حرف نرگس افتادم. سرم را چرخاندم سمتِ خواهرم و آرام گفتم:
- ببین یه رفیقی داشتم همیشه می گفت: آدم از غصه خودش نمی میره از درد و غصه دیگران
میمیره!
تا این را گفتم انگار تازه متوجه ی وضعیت اسفبار جمع شان شد فقط آن وسط ها یک روضه-
خوان کم داشتیم تا برای پروانه خانم و اهل بیت ش زار زار گریه کنیم. هر جفتمان چند ثانیه ای
خیره شدیم به چشم های هم تا اینکه بعد از کلی مقاومت شکست خوردیم و یک صدا پِغ زدیم
زیر خنده.