“هوالمحجوب”
این موقع ها وقت خوش خوشانمون بود. با لی لی کل مسیر رو طی می کردیم تا آموزشگاه و
برگشتنی چشم هامون رو می دوختیم به ویترین های مغازه ها. دنبال یه هدیه باحال، من برای
لی لی، لی لی برای من.
هر دو متولد یک ماه بودیم با تفاوت 6 روز. تمام شادی تابستان خلاصه می شد به کلاس رفتنها
و گشتن توی فروشگاه ها و مغازه ها. ذوق داشتیم برای تولدمون. بچه بودیم و سرخوش یکبار
یادمه برای تولدم به لی لی گفتم فلان چیز را بخر. خیلی جدی و تخس گفت نخیر، قراره خودم
انتخاب می کنم. شانه بالا انداختم و تنها رفت توی مغازه. روز موعد تولد که رسید هدیه ش را که
باز کردم دقیقا همان چیزی بود که گفته بودم :) ذوق کردم. خیلی زیاد ذوق کردم.
از جمله هدیه هایی بود که از صمیم قلب از گرفتن ش شاد شده بودم.
+ امسال اولین سالیه که با شروع تابستون دارم توی تابستون های اون سال ها قدم می زنم و
حال و هوای آن موقع را دریافت می کنم.