“هوالمحبوب”
شازده جا پای عمه اش گذاشته، درست در همین سن بود که من به آن آموزشگاه ورود کردم.
داشتم کتاب های lets go starter را نگاه می کردم. بعد از 15 سال هیچ فرقی نکرده بود.
کلمات، نوع چیدمان حروف، مکالمات… حتی کتاب homework هم فرقی نکرده بود. یک
لحظه تمام ذهنم پرت شد به آن روزهایی که با لورا کلاس ها را می گذراندیم حتی تکالیفمان
را هم کنار هم انجام می دادیم از reading ها گرفته تا همان رنگ آمیزی ها، گاهی هم ادای
استادمان را که کل کلاس انگلیسی صحبت می کرد در می آوردیم و قاه قاه می خندیدیم.
اعتراف می کنم که در میان همه ی کلاس هایی که رفته ام. کلاس زبان تنها کلاسی بود که
حالم را خوب می کرد. و با تمام وجود حس تازه متولد شدن را به من می داد. چقدر افسوس
می خورم که بخاطر یک آدم مزخرفِ به تمام معنا تمام این چند سال راه رفته را رها و هر
چیزی که در آن چند سال بافته بودم رشته کردم. هر از چندگاهی دلم می خواهد بروم به همان
آموزشگاه و دوباره از نو شروع کنم. اما ضربه ی آن آدم انقدر برایم مهلک بود که تا به همین
امروز حتی با شنیدن نام آموزشگاهی که حالا خیلی بیشتر از پیش سرشناس شده مضطرب
می شوم. ناراحتم… خیلی ناراحتم استعدادش را داشتم. در کلاس از همه بالاتر بودم و حرف
اول را می زدم. اما حالا…
وقتی با ذوق داشتم از جو کلاس برای شازده تعریف می کردم دیدم که چقدر دلم برای آن فضا
تنگ شده. هرچند با این اخلاق خوشی که دارم اگر در این سن در کلاس بودم باز هم سرِ جنگ
داشتم با استادِ آقایی که همچنان در آن آموزشگاه هست و حتی آقایانی که احتمالش بود با
آنها همکلاس بشوم… اما باز ته ته وجودم دلم برای تمام کتاب های درسی و خواندن و یاد
گرفتن آن زبان دوست داشتنی تنگ شده!