“هوالمحبوب”
در روز خانه فقط زمانی خالی می شود که وقت نماز باشد. پدر و مادر طبق معمول به نماز
جماعت می روند. اتاق برادر خالی از او می شود. خلاصه اینکه خانه پرنده هم پر نمی زند!
تا به حال فسنجان یخ نوش جان کرده اید!؟ من اینکار را کردم. وقتی از موسسه خسته به
خانه رسیدم و خانه را خالی دیدم. رفتم سراغ روزه خواری ام.
در یخچال را باز کردم و غذا چشمک زد. چندقاشق در ظرف ریختم و با هیجانی وصف ناپذیر
خوردمش… آنقدر که تمام گوش هایم را تیز کرده بودم کسی ورود نکند اصلا نفهمیدم چه
خوردم. یک لحظه احساس کردم چقدر شکم باره ام. همه ی اینها تقصیر دوست است. ان
روز که پیشش گفتم در زمان ممنوعه جز آب چیزی نمی خورم مهیب زد که یعنی چه باید در
این چند روز به خودت برسی. حالا با آن فسنجان یخ مثلا داشتم به خودم می رسیدم!!!
بعد از اینکه خوردم ظرف را هم شستم آثاری از آن باقی نماند.
در تمام آن خوردن ها یاد آن روزی افتادم که نزدیک افطار در حال سرخ کردن سیب زمینی
بودم و وقتی داشتم ظرف پر از سیب زمینی های طلایی شده را روی میز می گذاشتم چندتا
برداشتم و چپاندم در دهانم. گذاشتن سیب زمینی ها همانا و ورود پدر به آشپزخانه همانا
من نمی فهمم چرا اقایان در این لحظه ها خودشان را به بیخیالی نمی زنند. خب حتما روزه
نیستم بنا به همان دلیل که الان چیزی خوردم.
همین که پدر آمدند با تعجب گفتند مگه روزه نیستی! من انقدر شوکه شدم که به جای جواب
دادن خیلی سریع از آشپزخانه خارج شدم و پله ها دویدم بالا و تا به درب اتاق رسیدم ایستادم!
تازه آنجا فهمیدم این عکس العمل مزخرف چه بودکه انجام دادم. یعنی اگر پدر هم نمی دانست
دلیل نبودن روزه را با آن حرکت خوب فهمید! سیاست هم نداشتم مثلا خودم را بزنم به آن راه
و با یک ادا بگویم: وااااای حواسم نبود! :/
خلاصه اینکه همان به خودمان نرسیم بهتر است…