“هوالمحجوب”
هیچوقت ندیده بودم اش، هیچوقت. فقط یادم هست کنار سکو ایستاده بودم که کنارم
تکیه زد… با مهربانی گفت: شنیده بودم دخترعمه ی زیبایی دارم.
فکر کردم در آن شلوغی با من نیست، ولی محض احتیاط سرم را به طرفش چرخاندم.
نگاهش کردم. شبیه اش بود. حتما نسبت نزدیکی هم داشت. لبخند زدم. خودش را
معرفی کرد. بعد از آن دیگر ندیدم اش.
امروز که نگاه و صورت آشنایی شبیه به همان آدم را دیدم. با خودم گفتم چقدر آشناهای
غریبه ای در اطرافم دارم. اشنایی که امروز با دیدنم مرا شناخت ولی عکس العملی نشان
نداد.
هرچند که نه حسی نسبت به این اشناهای غریبه دارم و نه ارق خاصی…
اما دلم از اینهمه فاصله های عجیب گرفت!
از اینکه تصویر آدم های زندگیت در خاطرت پودر بشوند و دیگر حتی با فشار و زور هم
نتوانی سایه ای از صورتشان به یادبیاوری.