“هوالمحبوب”
حالِ شیدا را پرسیدم، تند تند شروع کرد به توضیح و گفت کلی گریه کرده!
پرسیدم برای چی؟! گفت: انتخاب واحد :/
چون انتخاب واحدش یک طوری شده همه پشت سر هم و در روز چندتا
امتحان باهم. از الان نشسته بود غصه و گریه ی پایان ترم را می خورد!!!
رفتم تو جلد مهربونیم و شروع کردم به دلداری که توکل کن به خدا و سعی
کن طی ترم از درس غافل نشی و هزار حرف دیگه.
یک چیزهایی تو زندگی ما آدم ها هست که خودش میاد و میره! یعنی اصلا
درمانش در طی زمان انجام میشه. ولی همیشه ما جلوتر از رسیدن بهش
درد و غصه های عالم را می خوریم. این به خود منم برمیگرده من از این
قافله استثنا نیستم. اما در کل تصمیم گرفتم دیگه به اینده فکر نکنم و تو
حال زندگی کنم. خسته شدم از نگرانی ها و فکرایی که هیچ تاثیری ندارند!
به نظرم زندگی همین امروز و حالِ. همین را دریابم، فردا خدا کریمِ.
****
نه که بخوام مسخره کنم، نه که بخوام خوشم بیاد. اما گاهی بین نفرت و
دوست داشتن از این آدم هایی که اشکشون لب مشکشونه گیر می کنم!
من کم پیش میاد به خاطر موضوعات شخصی گریه کنم! البته گاهی که
فشار عصبی زیادی روم تحمیل میشه از چشمام میزنه بیرون. که اونم در
خفا! اما اینایی که تقی به توقی گریه اشون در میاد برام جالبن. گاهی از
ضعیف بودنشون متنفر می شم. و گاهی از اینکه انقدر راحت خودشون را
تخلیه می کنن خوشم میاد.
کلا پیش این افراد بین نفرت و عشق گیر می کنم.