“هوالمحبوب”
از بدو زمانی که از ته گنجه ی خاک خورده ی انباری آمده بیرون و رفته تو پاهام همه ش صبح
زود با بستن بندش فکر می کنم باید بشینم رو دو تا پله ی ورودی خونه و منتظر باشم
نرگس با مقنعه ی همیشه پنککی ش که معلوم نبود رو صورتش میماله یا به مقنعه ش تلو تلو
خوران بیاد برسه به درب و بعد دستشو بذاره رو زنگ، منم قبل از اینکه فشار بده بپرم بیرونُ
راهی مدرسه بشیم…
همیشه فکر می کردم به هر سنی که برسم همون چیزهایی رو می پوشم که دوستشون دارم
یعنی به جوونی و پیری، ملاحظه کردن تو تیپ فکر نمی کنم. این روزها که آل استار می پوشم
با اینکه حتی رنگشون مشکیه کمی که چه عرض کنم اوایلش حتی از صداهای خاص حاصل از
خوردنش به کف خیابون هم معذب می شدم. گاهی هم فکر می کردم همه دارن نگاه می کنن!
فکر کنم باید تو این دیدگاه تجدید نظر کنم. هرچند هنوز هم که هنوزه با وجود همه ی نا ملا-
ملایمتی های انگیزشی پوشیدن این کفش ها باز هردو روز یکبار پام می کنم. اما ذهنم درگیر
چند صباح بعد شده!
+ این اولینباره که دلم می خواد برگردم به نوجوونی!
بعضی وقتا به خواسته هام که نگاه می کنم، می پرسم چرا اینو خواسته بودم اصلا!!!