“هوالمحجوب”
طبق عادت همیشگی رفتم کنار قفسه ی کتابها تا همراه اون دو روز سفر کوتاهم را انتخاب
کنم. هرچقدر زل زدم به کتاب هایی که چند وقت پیش خریداری شده بودن، اما بخاطر جبر
زمان نشده بود تا حتی ورقی خورده باشن، چیزی دستگیرم نشد. با دیدن عقربه های ساعت
و یادآوی زمان حرکت قطار. سریع یکی از کتابها را فرو کردم توی کیفم و خیز برداشتم برای
گرفتن ماشین.
که البته! با شانس مبارکی که من داشتم نه تنها اسنپ بلکه حتی تپسی و آژانس هم ماشین
نداشتن. چادرمو سر کردم بدو خودمو به ماشین های زرد رسوندم. داشتم ایمان می آوردم که
قرار نیست هیچوقت با آرامش به قطار برسم.
وقتی روی صندلی قطار نشستم و داشتم نفس راحت می کشیدم از به موقع رسیدنم یادم آمد
کتابی چپونده شده توی کیف دارم. درش آوردم با این رو برو شدم.
احضاریه!
کتابی که قطر کمی داره و شروعش با یک خاطره کودکانه س. هنوز به اواسطش نرسیدم
یعنی بعد از یک ماه برگشتن از سفر، دغدغه هایی که این مدت پیش آمد اجازه نداد تا
تمامش کنم. نثر راحت و روانی داره. از همون اوایل شروع باهاش کنار آمدم و ارتباط
برقرار کردم. هرچند که هر از چندگاهی سادگی بیش از اندازه ش تو ذوقم زد. ولی به هر
حال دوستش داشتم. فضای داستان گرایش به معنویات و زیارت داره بد نیست پیش از
هر سفر زیارتی سری به این کتاب بزنیم.
+ بعدها بیشتر در موردش می نویسم. منتظرم کامل تموم بشه تا راحت تر در موردش
حرف بزنم.