“هوالمحبوب”
بهم میگه خاله ماریا من هرشب خواب شمارو می بینم :)
+ حسنا، نوه عمو
++ سه روز مدیریت موسسه دستی دستی افتاد دستم :/ امدم تاریخ را نگاه کردم
دیدم دقیقا روزهاش روزِ فردای شب های قدره …
+++ به امیرحسین میگم امیرحسین شما عشق منی، سرم را چرخاندم دیدم دو تا
دختر مظلوم مظلوم بهم خیره شدم. گفتم شما هم گل های خوش عطر و نازِ منید…
-بله!و اینگونه است که کودکان عاشقمان می شوند(نیش باز)-
++++ سر افطار همه اش اصرار می کردن بخور، گفتم خیلی ممنون سوپ
فوق العاده خوشمزه بود خیلی خوردم، نوشِ جانم :/
یکهو فضا از خنده ترکید. خانم برادرم میگه ماریا نمیذاره جواب بدی خودش جواب خودشو
میده…