“هوالمحبوب”
فردا این موقع مثل فرفره همه درخانه در حال چرخیدن هستیمُ هر کداممان به یک طرف
میدود ،
یکی میرود طبقه بالا و یکی حیاط پشتی و چند نفر هم در آشپزخانه جان فشانی میکنند .
خانواده عموجان مهمانمان هستند .
طبق معمول باید همه جان برکف حماسه ای دیگر بیافرینیم :/
بیشتر از اینکه افطار مهمان داشته باشیم دوست دارم چند پخت تنور یک محله ای که
سطح اقتصادی پایینی دارند را بخرم و نانِ سفرشان را مهمان من باشند .
هرچند با همین افطاری بهانه ای برای صله رحم خواهیم داشت .
اما ذاتاً به قولِ بعضی ها چون انسان به دور هستم خیلی از شلوغی لذت نمی برم .
اما فردا حتم دارم سرم شلوغ خواهد بود .
چون ریحانه و حُسنا هم حضور دارند و حتما با من اُخت خواهند گرفت .
مثلا ریحانه دوازده ساله می ایستد کنارم و از من میخواهد خاطراتم را برایش تعریف
کنم .با ذوق زُل خواهد زد به صورتم و صدای خنده اش گوشم را نوازش خواهد داد .
دارم فکر میکنم فردا چه لباسی بپوشم که هم راحت باشم و هم موقر باشد مقابل
میهمانان . . . .