“هوالمحبوب”
یک جایی از سریال در چشم باد، بیژن با پدرش در مورد ایران صحبت می کنه و بهش
میگه که می خواد باهاش ازدواج کنه، پدرش صراحتا ابراز می کنه که این کار اشتباهه
و اون دوتا اصلا مناسب هم نیستن، بعدها قطعا بیژن از اینکار پشیمون میشه.
ولی خب بیژن جای اینکه با شنیدن حرف های پدر خوب فکر کنه، بدون خداحافظی و
حالت اعتراض و نپذیرفتن حرف هاش، حجره پدرش را ترک می کنه و با ایران میره
مهمونی.
توی یکی از همین مهمونی ها که از قضا قرار بوده اون دوتا نامزدی خودشون را اعلام
کنن و رسمی به گوش عموم برسونن. یکی از همین آقازاده ها میاد سراغ ایران و با
وجودی که بیژن کنار ایران بوده ازش درخواست رقص می کنه و ایران هم با موافقت
پدرش درخواستش را قبول می کنه و با پسره میره :) کاملا شیک و مجلسی!
اونجا پدر ایران به بیژن میگه که این فقط یه رقصه و چیزی نیست، خلاصه بیخودی
حسادت نکنی و رگ غیرتت نزنه بیرون. ولی خب از اونجا که بیژن سیب زمینی نیست
از مهمونی میزنه بیرون. آشفتگی بیژن از هوای بارونی و قدم هاش کاملا مشخصه.
بیژن میره و میره تا میرسه حجره پدرش و بدون اینکه حرفی بزنه. هونطور که موش
آبکشیده شده پدرش را بغل می کنه و می زنه زیر گریه!
می دونید اون سکوت و گریه و آغوش، دقیقا حجم سنگین یه اکتشاف درونی را نشون
میده. اینکه بیژن تو اوج لحظه ای که شاد بوده از یک رابطه، یک دفعه متوجه میشه
که دوست داشتن و رابطه ش اونجایی که باید نیست و داشته اشتباه فکر می کرده!
تیر خلاص هم همون لحظه بوده که در کمال ناباوری باید باور می کرده…
راستش خیلی سخته فکر کنید وسط یک ماجرا هستید و یکدفعه با یک اتفاق یا یک
حرف متوجه بشید که اشتباه کردید. شما حتی توی اطراف ماجرا هم نیستید چه برسه
به وسط. همین جراحتی ایجاد می کنه که دل کندن را همراه با رنج می کنه.
+ و خب تلخی ماجرا برای وقتیه که ایران پشیمونه و برای خداحافظی میره پیش
بیژن. و در هر دوباری که همدیگه را دیدن موقع رفتن ایران، بیژن تلاش می کنه دوباره
صداش کنه یا بره دنبالش اما یه چیزی مانع میشه. اون مانع همون عقله که مقابل
احساس ایستاده. دردناک بودن دوست داشتن های غلط دقیقا همینجاست. دل پر
می کشه و عقل پا پس می کشه! :(