“هوالمحجوب”
امروز برای من بود، بامن بود…
صبح بیداری و نخوابیدن بعد از نماز، آماده شدن و رفتن به کلاس.
نم باران و هوای گرفته!
یاد تو -که با بستن دهانم- همراهم بود.
خواندن کتابی که دوستش داشتم.
برگشتن و خیس شدن!
اما خب به غروب که نزدیک شد، نامه ای به دستم رسید… اوقاتم را تلخ کرد.
یک ربع مانده به اذان روزه ای باطل شد!
اصلا انگار همه دست به هم دادند که این شادمانه ی لذیذ را از دستم بقاپند!
و عجیب هم موفق بودند :(
لهنتی ها!!!