“هوالمحبوب”
بچه که بودم عادت همیشگیم نشستن رو اُپِن بود. از شما چه پنهون هنوز هم هر از چندگاهی
روش هوار میشم.
میشستم روی اُپِن سیب زمینی هایی که مامام سرخ کرده بودُ با لذت می خوردم. یادمه یک بار
وقتی مامان داشت جلوی اُپِن نماز می خوند روش نشسته بودم، خواستم دست بندازم عقب
و به دستم تکیه بدم که اشتباهی دستمو جای خالی گذاشتم و کله ملق شدم جلوی مامان!
طفلی وسط نماز کلی ترسید. خدا نگهم داشت! وگرنه با اون فرم افتادنم فقط چند سانت فاصله
داشتم تا سرم محکم اصابت کنه به ستون و جان به جان آفرین تسلیم بشم :)
هرچند که بعد از اون واقعه هم متنبه نشدم و به کارم ادامه دادم. تازه یه چتر هم درست کرده
بودم و از اُپِن خودمو پرت می کردم پایین! چترُ باز می کردم که مثلا چتربازم. خیلی هم غر -
داشتم که چرا سرعتِ شتابم انقدر بالاست و زود می رسم زمین! یک مدتی کلا کارم این شده
بود زمان بندی کردنُ اروم پرت کردن تا مثلا دیر برسم. اما تاثیر بسزایی نداشت. دایی سیبیلو
وقتی میشستم اون بالا بهم می گفت منبر نشین!
نزدیک های خونه تکونی هم که می شد یک چهارپایه آهنی بزرگ داشتیم. هنوز هم هست
تقریبا یک متر و نیم ارتفاع داره. روی اون هم می شستم! جالبه که همون آدم الان از ارتفاع
می ترسه! همه اینارو گفتم که بگم؛
چند روز پیش دوباره نشستم رو اُپِن سُلی و دردونه تا دیدن من نشستم هر دو با ذوق گفتن
مام میایم بالا! از اونجایی که خیلی در تربیت کودکان مُصرم دونه به دونه شونو آوردم بالا
نشوندم کنار خودم. در کنار هم پا تکون دادیم و بیسکویت جنگلی نوش جان کردیم. عادت
زیبای بچگی هامو بهشون انتقال دادم… :) فقط امیدوارم نتیجه این یاد دادن به فحش
خوردن از مادرهاشون ختم نشه! :/