“هوالشافی”
رخت می شستن توی دلم. همه ش فکر فردا بودم. فکر آزمایشی که ترسشو داشت. فکر
اینکه فردا چی توو انتظارمونه! شبُ اصلا نخوابیدم شاید نهایتا دو الی سه ساعت. ولی
دلم می خواست با دل و جون کنارش باشم. برای همین خودمو آماده کردم برای اینکه
پر از انرژی باشم.
چندسال پیش وقتی شرایطی برام پیش اومد وقتی رفتم آزمایشم رو دادم. وقتی جواب
آزمایش را دیدم که چیزی نبود و سلامت کامل داشتم. به شکرانه ی سلامتی چندتا کار
کردم.
دیروز دلم می خواست می اومد. می خندید می گفت همه چی رفت. تموم شد این کابوس
منم می خندیدم و می گفتم خب! حالا بیا واسه شکرانه ی این سلامتی بریم امام زاده صالح.
اما خب یک هفته زمان می بره تا جواب بیاد… دعا کنید! دعا کنید که دعا دقیقه ی نود درهای
قفل شده رو باز می کنه.
شب که رسیدم خونه افتادم. قبل ترها بهتر بود! وقتی خسته بودم بی هوش می شدم ولی الان
نمیدونم چرا جوری شده که هرچی بیشتر خسته م. بدخواب تر و بی خواب تر میشم.
+ برای همه ی مریض ها دعا کنید. دوست من هم بینشون.