“هوالمحبوب”
کتابهای انتخاب شده را گذاشتم روی میز، نگاهم کرد… زل زد گفت: چی خوندی؟!
با تعجب گفتم: ببخشید؟!؟!
دوباره گفت: چی خوندی؟!
تازه انگار هوشیار شده باشم گفتم: منظورتون آخرین کتابیِ که خوندم؟!
سر تکان داد.
گفتم: نفرین زمین جلال آل احمد…
همین! حساب کرد خارج شدم.
با خودم فکر کردم همه ی کتاب فروشی ها انقدر نسبت به خریدارانشون احساس
مسئولیت می کنن که هربار بپرسن آخرین کتاب چی بود! مشکلی نیست آدم جواب
میده! مثلا اینکه میدونستم اگه کتابی بود که خودش خونده بود حتما حتما نیم
ساعت در مورد اون کتاب میخواست برام سخنرانی کنه! مثل همون خانمی که کنار
من ایستاده بود و داشت با ذوق در مورد فلان نویسنده و قلم اش حرف می زد!
جدیدا اصلا احساس می کنم این کتابخوانی ها بیشتر شبیه شو و نمایش شده!
مثلا اینکه همه دلشون می خواد خودشون را کتابخوان معرفی کنن و …. پس اگر
ما اینهمه کتابخوان داریم پس چرا انقدر سرانه ی مطالعه امون پایینِ!
از همه مهم تر پس چرا انقدر مدعی های روشن فکریمون زیاد!!!! اگر بخوایم تخمین
بزنیم همین تعدادی که ادعای روشن فکری دارن اگه اهل مطالعه بودن چند درصد
روی این سرانه اضافه می شد!!!
در کل اینکه هیچوقت از اقایانی که خیلی زود خودمونی شدن خوشم نیامده و نخواهد
آمد!
معتقدم وقتی من با شما رسمی صحبت می کنم جناب عالی چه چیزی در این مکالمه
می بینید که انقدر راحت من را تو خطاب می کنید!!!
خلاصه اینکه در کل مسیر بازگشت داشتیم به رفتار کتاب فروشِ محترم که بیشتر کتابهایمان
از این مغازه تهیه می شود فکر کردیم …
پ.ن: کافه پیانو، سه شنبه ها با موری
پ.ن2: به یک بیماری رسیدم که کتابها را دو سوم می خونم و رها می کنم! البته فکر کنم به
خاطر این باشه که موضوع آنقدر جذابیت نداشته! ولی بازهم اشتباه می کنم. باید همه را تا
آخر تمام کنم.
جفت کتاب هایی که نوشتید رو نخوندم…
این که افرادی که ادعای کتاب خونی می کنن شاید کم باشن و سر و صداشون زیاد… شایدم دوباره باید آمار بگیرن از کتابخونا