“هوالمحبوب”
خوب نگاهش می کردم، گوشه ی چشمش چین افتاده بود، ریشاش سفید شده بود…
نگاهش غم داشت، اما خیلی شبیه بابا محمد حسین بود… از اون نگاه هایی که نمی تونی
تشخیص بدی ته اش به چی بنده!
لبخند می زد، حرفهاشو می ریخت بیرون… دلخور بود. حق داشت! می گفت توی دنیا گم
نشید!
***
رفتم کنارش جلوی گوشش آروم میگم: انقدر با سبیل دیدمتون الان با ریش برام غریبه ای!
قهقهه میزنه :)))
***
خدا نکنه یک مشکلی تو یک خانواده ای باشه، همه ی عالم ریز میشن تو صورت اعضای آن
مثلا یک چین ببینن میگن ببین از غصه فلان پیر شد! ببین چقدر شکسته شده! ببین غم داره
تو چشماش موج میزنه! ببین…
پیر شدیم، الان اگه دایی سبیلوی من چشم هاش چین افتاده ریشش سفید شده برای بالا
رفتنِ سنِ هرچند یک غصه ی بزرگ هست که خودِ منم با یادش دلم تیر میکشه… چه برسه
به ایشون!
پ.ن: یک شب خانه ی دایی، معادل بود با یادآوریِ چند سال کودکی… انقدر ذوق داشتم که
توی ماشین با دیدن خیابان منزل دایی شروع کرده بودم برای جوزپه گفتن یادته اینجا فلان
بود، یادته اونجا اینطوری شد، یادته… و هزار یادته هایی که هیچوقت فراموش نمی شن!
پ.ن2: ناراحتی کردی از این نبودن ها! اما عزیزم روزهای خوشمان همان روزها بود که مثل
مور ملخ تو خونت با بچه ها بازی می کردیم…