“هوالقادر”
مثل روزهای سختی که دقایق ش سوار بر لاکپشت، ساعتی میرن جلو. نه کتاب آرومت می کنه،
نه فیلم،نه ذهنت طالبه ساختنِ رویاست. نه دلت به دیداری خوشه و نه خواب هات شیرین و
روشنن. خلاصه ی کلام هیچی یارت نیست.
اینجور وقتها دلت می خواد بشکنی، اما نه عادی! نه طوری که بقیه فکر کنن کم آوردی و با
نگاهشون گرد “از تو بعیده” بپاشن رو تنت.کاش انقدر قرص نباشی که اینجور وقت ها سرپناه
نداشته باشی و کِز کنی یه گوشه که کجا برم!؟
-بهشت زهرا!؟
-کهف الشهدا!؟
-معراج!؟
-برم سر مزار سید!؟
-اصلا همین امشب رزور کنم دو روز برم قم تو جمکران غر بزنم!؟
کجا برم!؟ کجا برم ببارم که کسی نپرسه چرا؟
کاش خدا روی زمین بود. کاش اینجور وقتها بود، میومد بغلت می کرد دست می کشید روی
سرت. کنار گوشت زمزمه های قشنگ می کرد. جای اینکه اشک هات روی سجاده بی صدا پهن
بشه، تو آغوش اون بدون هیچ غروری باصدا پهن می شد.