“هوالمحجوب”
این چندروز بخاطرچندتا اتفاق همه ش به یادشم ومدام فکرمی کنم چندبار سرِبی بخاری هام
دل ش را شکستم. چندبار با پخش کردن هدیه هایی که برام می فرستاد اشک تو چشماش
آوردم. چندتا شب بخاطر بی توجهی هام خواب را از چشم هاش گرفتم. چندبار آرزوی داشتنم
را تو دلش کشتم و زنده کردم.
این روزها دارم فکر می کنم چقدر مظلوم بود. چقدر ظلم کردم. این روزها هم غصه دارم هم
عطش غصه خوردن! تموم که میشه خودم معجون وار درست می کنم و خورد روحم میدم. این
روزها چقدر دلم می خواد نباشم!
+ حالا دیگه وقتی ماشین با سرعت میره بجای اینکه بترسم میگم خب بره تصادف کنه، بمیرم!
اونوقت خیلی آروم میشم با این جمله، خیلی…