“هوالقادر”
شیشه را کشیدم پایین ، ماشین طبق معمول با سرعت می رفت . باد محکم روی صورتم
سیلی میزد .
فارغ از هر چیز سعی کردم بدنم را ریلکس کنم ، چشم هایم را بستم تنم را آزاد کردم
با آن سستی تن و بادی که محکم به روی صورتم کشیده میشد فکر کردم که دارم از پرتگاهی
به پایین پرت میشوم . . .
در خیال دستانم را باز کرده بودم و خودم را بین زمین و هوا میدیدم زمینی که تنها چند ثانیه
دیگر به رویش فرود می آمدم .
پ.ن : تصمیم گرفتم حدیث کساء بخوانم . دیگر کارم از توسل گذشته ولی باز
هم ، دوباره هم . . .