“هوالمحجوب”
رسیدم به آنجایی که امیر ایستاد و دید که به حسنِ وفادارِ زندگی اش تجاوز می شود ولی هیچ
کاری نکرد فقط از روی ترسِ اینکه مبادا خودش هم به آن دچار شود راهش را کشید و رفت .
آنجایی که حسن بادبادک آبی به دست پیش امیر رسید و امیر تظاهر کرد که چیزی نمیداند
و خودش را به آن راه زد و حسن هم حرفی از واقعه ی دردناکی که فقط بخاطر امیر
چند دقیقه پیش به آن دچار شده بود ، نزد .
دلم گرفت .
نه تنها بخاطر این اتفاق حسن و یا نادیده گرفتن امیر.
فقط بخاطر اینکه احساس کردم چقدر روابط این دو پسر کنار هم شبیه همین آدم هایی است
که در اطراف می بینم و دارم . . .
دیشب فقط به فکر حسن و لبخند های صادقانه اش خوابیدم . . .
نفهمیدم نصفشو (تفکر)!
______
پاسخ قلم :
کتابشو نخوندید؟! بادبادک بازِ خالد حسینی.
شاید بخاطر همین متوجه نشدید. پیشنهاد میدم بخونيد قشنگه