“هوالمحبوب”
بعد از کلاس منطق ، رفتم سراغ دوستانم فهمیدم قرار گذاشته اند بعد کلاسشان بروند
استخر . . .
پرسیدم چرا به من نگفتید ! گفتند تو که استخر دوست نداری . . .
گفتم استخر دوست ندارم ولی نهار خوردن با شما را دوست دارم !
این را گفتم در حین خروج با خنده گفتم دانه دانه لقمه هایی که موقع نهاربدونِ من تو دهنتون
میذارید دقیقا ( انگشتم را گذاشتم وسط گلو) اینجا گیر کنه !
همه شروع کردند ماریااااا لوس نشو بیا ! دیروز یهو تصمیم گرفتیم و . . .
خلاصه در حین ناز و نوز کردن بودم و فریاد بعضی ها که استادشان از راه رسید معذرت خواهی
کردم و در حین همین سکوت یکی داد زد ماریا میایا . . .
در فضای سبز کنار نشستم منتظر که کلاسشان تمام بشود در همان نشستنها با فائزه در حال
گفت و گو بودیم و قضیه مهاجرت را میگفتم و او هم تایید میکرد.
اذان که زد تماس گرفتم که بگویم چرا نمی ایند گفتند نماز میخوانیم بعد .
خلاصه اینکه آنقدر دیر شد که منصرف شدم از رفتن و زنگ زدم گفتم که نمی آیم ناراحتی کردند
ولی خب صلاح را به نرفتن دیدم.
سوار یک ماشین شدم و در مسیر گازش تمام شد و نیم ساعت وقتم تلف شد .
پیرمرد مسافر هم به من غر میزد که چرا من اعتراض نکردم .
با زبان بیزبانی گفتم الان اعتراض کنم و یا غر بزنم چیزی عایدم میشود؟! اول و آخر وقت نازنیم
گذشت .
حالا در خانه گوشه اتاق کز کرده ام و ناراحتم .
دلیل این ناراحتی را هم نمیدانم .
فقط فکر میکنم اگر تصمیم احساسی نمیگرفتم نه نیم ساعت بجز زمان همیشگی تا خانه الافی
داشتم و نمازم را هم به موقع خوانده بودم.