“هوالخالق”
قطره های باران روی سقفِ چادر صدای ناودانِ خانه را گرفته بود. دلم می خواند:
باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان…
ساکت می شد و فکر می کرد: هیچوقت این شعر را دوست نداشتم. ادامه می داد:
شاد و خرم ، نرم و نازک
دوباره سکوت!!! نرم و نازک؟!
نگاهی کردم به خودم و قدم هایم، نرم و نازک!!! خنده ام گرفت. خداراشکر که در این
هوا کسی هوس پیاده زیر باران گز کردن را نکرده. می خندم از تهِ دل…
دوباره می خواند:
باز باران بی بهانه! با ترانه!
سکوت، تغییرش نده شعر شاعر را…
صدای قهقهه دانش آموزهای دبیرستانی از آن طرف می آید، برمیگردم همه سریع قدم
بر میدارند. خانمی چادری دارد گروه را راهنمایی می کند. حتما معلم است.
از وسطِ آنها گذشته ام. از وسطِ پچ پچ های دخترانه، دلم می خواهد درونِ دلشان باشم.
راستی الان در دلِ کدامشان آرزویِ یک دیدار غیرمنتظره است؟!
باز دلم شروع می کند:
می ترسم کنارم نباشی و بارون بگیره!
صورت رو به اسمان می گیرم قطره ها کوبیده می شوند، خداراشکر کسی در این هوا هوس
پیاده روی در زیر باران نکرده!