“هوالمحبوب”
باید بنویسم!
بااید بنویسم..
باااید بنویسم…
بنویسم که چقدر پوسیده م، چقدر افکارم به درد زندگی این دنیا و آدم هایش نمی خورد.
بنویسم که بودن من با این نوع رفتار چیزی جز فریاد “من احمق هستم” نیست.
بنویسم که چقدر آزرده َم و دل شکسته.
بنویسم که در به در دنبال مرهم َم.
باید بنویسم! بنویسم که صبح چشم بازنکرده غبار غم روی دل َم می نشیند.
امروز وقتی راننده تاکسی صدای مداحی را بلند کرده بود، احساس کردم هنوز داغِ محرم
روی دلم است. احساس کردم هنوز زار نزده َم. احساس کردم باید این شکستِ تلخِ حماقت
گونه را باید چیزی عظیم تر از آنچه تصور می کنم از یادم ببرد.
احساس کردم باید دست به دامان بشوم…
احساس کردم..
من دُچار شده َم. محبوس شده َم. پوسیده شده َم و همه َش از نبودن توست. از دور شدن از
توست..
من به خودم ظلم کرده َم. ظلمی بزرگ.
+ از من بگیر آنچه که تو را از من می گیرد.