“هوالمحبوب”
پستِ قبل حرف از جوزِپه و ترساندن من شد.گفتم یه یادی بکنم از آن روزهایی که جوزِپه
جانم صبح ها بیدار میشدند و میرفتند سرویس بهداشتی ! شیر -به قولِ خودشان ، یعنی
من - پشت آن درب سرویس کمین میکرد و با خروج او با شیوه های مختلف زَهرِه اش را
میترکاند ! D:
من نیتم خیر بود ! فقط میخواستم خوابش به طور کامل بپره D:
پ.ن1: چرا انقدر دستِ پسرا سنگینِ ؟؟؟؟؟ همیشه بعد دور دور در خانه و گرفتار شدن
در دستان سنگین برادر جان ، جان به جان افرین میسوختم !!!
پ.ن2: کاش برادرا هیچوقت ازدواج نکنن :/ اگرم کردن با کسی باشه که روابط خیلی
نزدیک تر از قبل بشه . اما بنظرم برادرا وقتی ازدواج میکنن خیلی عوض میشن :/
انقدر که لوسند !
پ.ن3: دلم برای شیطنتات و شوخیات با من تنگ شده جوزِپه (گریه)
چه جالب :)