“هوالمحجوب”
اواخرِ دبستان بود ، آخرین تابستان دبستان . یادم آمد ، سال83 بود . بله دقیقا همان
سال بود . خانه در حالِ تعمیر بود .
تمام اسباب را برده بودیم طبقه ی آخر .
چینش کاملا بهم ریخته بود . آن روزها هر روز کنار لورا بودم . روزها با او بازی میکردم
در کوچه با دوچرخه ویراژ میدادیم . راستی لورا با وجودِ اینهمه خاطره چطور میتوانست
انقدر راحت از من بگذرد ؟!!!!!!
بگذریم .
یادم هست آن سال در آن تابستان دقیقا چند شب پشتی سرهم طوفان شدید می آمد.
همیشه طبقات آخر بهتر متوجه طوفان و سرُصدایش می شدند .
وقتی طوفان شروع میشد به مدت طولانی تا طوفان بخوابد برق میرفت .
با رفتن برق شمع های خانه روشن می شد .
جوزِپه و خواهر مینشستند دورِ شمعِ روشن . تصور کنید یک سالن بزرگ و اسباب
و اساسیه ای که نامرتب روی هم چیده شده - شاید شبیه یک خانه تکانی که همه چیز
نامنظم اینور و آنور میشود - درست آنوسط همین سالن یک شمع روشن و چند چهره
دورش نشسته بودند . جوزِپه شروع میکرد به حرف زدن به تمام شدن دنیا به اینکه
اینها نشانه های به اخر رسیدن حیات ماست و هزار حرف دیگر .
لعنتی آن شبها به حد مرگ من را ترس میگرفت :/ الان که یادم آمد دلم می خواهد
خرخره اش را بجوم .
خلاصه اینکه آن شبها شده است خاطرات تاریک اینجانبِ مذکوره !
چه صحنه ای میشه اون جا … چه با حال