“هوالمحجوب”
دیروز بعدِ کارگاه کتاب مطهری رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. هر دقیقه به اینکه
داشتم برای خودم وقت می ذاشتمُ تو غل و زنجیر بایدی نبودم دچار شعف می شدم و
بعد با فکرش از خوشحالی قندی توی دلم آب می شد…
ورزش های روزانه م دوباره برگشتن. طبق گذشته. کتاب خوانی و فیلم هم اضافه شده
و حالا می تونم چندتا چیز دیگه را هم قاطی کنم مثل سفالگری… و شاید هم باشگاه
اگه بشه این وسط برای تدریس هم برم جایی نور علی نور میشه :)
خلاصه اینکه اگه اون فکر لعنتی از ذهنم خارج بشه طبیعتا همه چیز برمیگرده به خودش!