“هوالمحبوب”
داشتم پیاده می شدم و تازه کشف کرده بودم چرا اون چند روز ناراحت بوده. دوبار ازش پرسیده
بودم ولی اینبار دیگه راحت گفت چرا.
موقع رفتن ناراحت بود که گفته. می گفت توی فضول نمیذاری حرف تو دهن آدم بمونه! منم
خندیدم و گفتم کجاشو دیدی دفتر چرمت را نشونه گرفتم پیداش کنم می خوام بخونمش…
راستش هیچوقت نشد این حقیقت را بگم. همیشه فکر می کنه دفترخاطرات و حتی حاشیه نویسی
هاش را خوندم. اما واقعیت اینِ که هیچوقت نخوندم و فقط محض سر به سر گذاشتن ادای
خوندنش را گرفتم. وسط جملات یک چیزی را نشونه می گرفتم و بعد با گفتن اون می گفتم که
ببین خوندمش! تا مدتها حرص می خورد و دفترهاش را قایم می کرد. از شانس بدش همیشه
حتی اون برگه های چرک نویس هم بدستم می رسید. باز طبق روال همیشگی از وسط نوشته
یک جمله ای را انتخاب می کردم و…
هیچوقت دلم نخواست وارد حریم خصوصیت بشم. وقتی ازت می پرسم وقتی جویا میشم و یا
شاید وقتی اصرار می کنم فقط بخاطر نگرانیه. خودت هم خوب می دونی انقدر خنثا هستم
که برام زندگی شخصی بقیه جذاب نباشه و دونستن این چیزا برام حکم تفریح نداشته باشه…
+ اگه بدونی تو اون چند روز چطور مثل اسپند روی آتش جلز و ولز می کردم…