“هوالمحجوب”
جدیداً اطرافِ خانه باغی است که مخصوصِ مراسماتِ جشنِ ازدواج و . . . شده !
هر شب راس ساعت دوازده صدای میهمانان باغ به اوج می رسد !
فکر کنم قبل از ورود میهمانان به باغ از آنها تعهدنامه میگیرند که مدیونند اگر ساعت دوازده
به بعد حنجره اشان را پاره نکنند !!!
شبِ گذشته هم مثل شبهای دیگر بلوایی برپا شده بود . . . فکر کنم میهمانانِ اینبار شدیدا
متعهد بودند چون تا ساعتِ 2 همچنان حنجره مبارکشان در حالِ پاره شدن بود .
گفتیم اشکال ندارد ما شکیبایی میکنیم . جشنِ ازدواج است و خوشبخت بشوند و . . .
حدودا ساعت دوازده و نیم بود که در خواب و بیداری بودمُ تلاش میکردم به خواب بروم
که با صدای بلند منورهایی که آسمان را روشن میکنند به شدت وحشت کردم پریدم !
تا پریدم به پنجره اتاق زُل زدم و دیدم منور میزنند .
پتو را روی سرم کشیدم و یک حرف زشت زدم !
مودبانه اش میشود : جنازه ی غسل داده شده اتان را ببرند با این جشن گرفتنتان . . .
اصلا طوری شده بود که انگار جشن در خانه ما و بیخِ گوشِ من برگزار شده .
صدای جیغ زن و مرد در خانه پُرُ و خالی میشد .
اینبار با بقیه شبها فرق میکرد . قبلا دیگر تا یک کاملا همه چیز تمام بود ولی اینبار . . .
دیگر از حقِ شهروندی استفاده کردیم و نزدیک های دو بود که یکهو صدایشان قطع شد
فکر کنم تذکرمان به گوششان رسید .
خلاصه اینکه شبِ قبل تا ساعت سه و نیم فقط غلت زدم و به این بی ملاحظه بودنِ آدمها
فکر کردم و حرص خوردم و فشار آوردم که بخوابم.