“هوالمحجوب”
امروز صبح وقتی خواستم سوار تاکسی بشوم آقایی جلو نشسته بود و دو نفر
آقای دیگر عقب . . .هرچقدر با زبان بیزبانی و مکث هایم تلاش کردم به نفر
جلویی بفهمانم بیاید عقب و من جلو بنشینم نفهمید که نفهمید !
من هم آنقدر دیر کرده بودم که . . . کل مسیر را دلم میخواست دانه دانه موهای
آن مرد گُنده را بِکَنَم ! بعد از مدتی که خشمم خوابید .
یادم آمد روز قبل وقت برگشتن از سرِ تنبلی وقتی دوخانم عقب سوار شدند و یک
اقا بعدش آمد جایم را عوض نکردم !
اینکه میگویند چوب خدا صدا ندارد دقیقا همین است .
آرام سرجایم نشستم و گفتم از ماست که برماست . . .