“هوالمحجوب”
دو روز قبل گیسو تماس گرفت و گفت خوابم را دیده! دو ساعت تمام پشت تلفن با هم
صحبت کردیم. از در، دیوار، شکاف گوشه ی سمت راست خانه ش و.. از هرچیزی که
فکرش را بکنید. وقتی تماس تمام شد از اعماق وجود یک نفس عمیق کشیدم. راستش
ما آدم های بصری علاقه ای به شنیدن طولانی نداریم. با این حال برای احترام به طرف
مقابل مجبورم جوری وانمود کنم که از هم صحبتی باهاش خسته نیستم.
فردای همون روز-یعنی همین دیروز- توی واتساپ پیام داد و دوباره شروع شد…
نمی دونم چرا هرکس به من می رسه یادش میفته غصه ها و دردهاش بریزه بیرون.
تا پاسی از شب داشت می گفت حال نداره و بی رمقه! خب من از راه دور چیکار می تونم
برای تو بکنم؟!
خلاصه که همه ش رنج رنج رنج… باور کنید منی که همه ش می خندم و دیوونه بازی
در میارم از درون بیشتر از شما کلافه و ناراحتم. حالا اینکه بروز نمیدم دلیل بر این نمیشه
که تو استخر خوشبختی در حال شنام!
سخت ترین قسمت این موقعیت ها دقیقا همینه، با هزار دوز و کلک خودت را سرپا کردی
تا از کارات عقب نیفتی و در عوض یه عده ای هجوم میارن بهت و نمی ذارن اون حالِ به
اجبار تزریق شده ثابت و ساکن بمونه.
+ حقیقتا دلم می خواد برای یک مدت نامعلوم از این شهر و آدم های اطرافم دل بکنم و
برم..