“هوالمحجوب”
امروز صبح وقتی همه ی اعضای بدنم بیدار شد، گوش سمت راستم خواب مانده بود و هرکار
کردم نخواست که هوشیار بشه.
از سمت راست کر شدم و چیزی نمی شنوم. هربار مجبورم از کسی که باهام صحبت می کنه
در خواست کنم که؛ (( لطفا یکبار دیگه تکرار کن یا میشه بلندتر صحبت کنی؟ من نمی شنوم!))
گاهی حتی این درخواست ها از کسی که یکبار بهش گفتی مشکلی پیش آمده رنج آور میشه.
کلافه می شی و نمی تونی این کلافگی را نشون ندی. یک نوع عجز و ناتوانی در آغوشت میگیره.
انگار که از حالت نرمال همیشگی خارج شدی و نمی تونی مثل سابق کارهات انجام بدی.
حتی کارهایی که به گوشت مربوط نیست و دخالتی درش نداره.
راستش من می دونم که این درد ماندگار نیست اما با این حال کل امروز را درگیر این فکر بودم
اینکه چقدر وحشتناکه بدنت، چیزی که روحت را حمل می کنه دچار نقص بشه. این رنجُ و یا
بهتره بگم این دردُ تا زمانی که دچار بشی نمی تونی درک کنی. گفتن ش کلاما خیلی راحته.
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود
همیشه حرف زدن راحت ترین کار دنیا خواهد بود، ایضا نسخه پیچیدن برای آدم های
دیگه. در کنار این فکر کردم که خدای من! ببین… من دوتا ازش دارم. حالا که یکیش تنظیمات
نیاز داره، ببین به چه مشقتی دچار شدم. این یعنی همه ی دوتایی های بدنم مکمل هم هستن.
یکی نباشه اون یکی لنگ میمونه.
خلاصه اینکه قدر سلامتی را بدونید :)
و شاکر باشیم برای همه ی نعمت هایی که یک روز یا یک ساعت یا حتی یک دقیقه آرزوی
داشتن ش توی دلِ کسی جرقه می زنه.