“هوالمحجوب”
قبلا گفته بودم که چقدر وقت های سحر دلم میگیره. جوری که رسما چشمام می خواد مثل
عزیز از دست داده ها اشک بریزه. هنوز پی به رازِ این قصه ی دردناک نبردم. فقط به ستوه
اومدم. امروز نه تنها دلتنگی عمیقی روی سینه م حس می کردم. بلکه تمام ناراحتی ها و
دلخوری هام از آدم هایی که دوستشون داشتم و دوستم نداشتن لیست وار وارد مغزم
می شد. احساس می کردم الانه که سکته کنم. جوری فشار بهم واردکرده بود که هی بغض
می کردم، هی بغض می خوردم. خودمُ از اینور میکوبیدم اونور و مدام با خودم می گفتم به
چیزهای قشنگ فکر کن. ولی مگه می شد؟!
خلاصه ی مطلب اینکه گاهی با جمله ی خدا نگذره کمی آروم می شدم و گاهی هم با چندتا
جمله به خودم دلداری می دادم. به همین منوال خورشید هم طلوع کرد و نفهمیدم کی خوابم
برد.
همه ش حرف های ناراحت کننده ای یادم می آمد که باید تو اون لحظه جواب میدادم و بجای
جواب سکوت کرده بودم. تو ذهنم صحنه هارو بازسازی می کردم و جواب هاشونُ میدادم و از
نو تا یادم می آمد چطور عین گوسفند سکوت کرده بودم مث لاستیک بادم خالی می شد و بر
می گشتم به موقعیت قبلی.
می دونید! خدا جای حق نشسته. در این هیچ شکی نیست. به این ایمان دارم همه ی کسایی
که خواسته یا ناخواسته اذیتم کردن دقیقا به همون حالت های من رسیدن و درک کردن.
مگه میشه دل کسی را بشکونی و هیچ تبعاتی برات نداشته باشه؟!