“هوالمحجوب”
یک دختری بود، دوره کلاس های زبانم باهاش همکلاس می شدم. دختر بامزه و
خنگ وضعی بود. خنگ نه از اونا که خُل و چل باشن. نه! صرفا ساده بود و خیلی
گیج می زد یا بهتره بگم سر به هوا بود. تو اکثر تایم های کنفرانس از عشقش به
شاهرخ خان حرف می زد. با چنان وجد و شوقی در موردش صحبت می کرد که هیچوقت
نمی تونستیم - من و لورا- خنده ها و چشم های گرد شدمون رو مخفی کنیم. البته
خودش هم موقع افاضه ی محبت هاش می خندید و به استاد تعریف می کرد. حتی
وقتی قرار می شد یک نامه به عزیزی بنویسیم، عزیز اون شاهرخ خان بود :) همینقدر
رو به فنا…
امروز به طور اتفاقی پیج ش را پیدا کردم. با هزار ریز و بم کردنِ عکس پروفایلش که
آیا این همون فهیمه س یا نه فالو رو فشار دادم. و خب با اکسپت کردنش فهمیدم که
بله! این همون فهیمه س…
بس که بچه ها تو طی این چند سال پوست انداختن و تغییر کردن واقعا شناختشون
سخت شده! یکی جراحی بینی کرده، یکی ژل لب. یکی پروتز یکی میکرو.. همه هم که
بلااستثنا می تونن با مژه های بلندشون پر بزنن برن :/
با دیدن این تغییرات فقط به این فکر می کنم چرا ما هیچ حرکتی نزدیم. یا اصلا ما
هم همسن اینا هستیم پس چرا همچینیم :/
خلاصه اینکه در یک گوی مبهم سوال ها قرار میگیرم و با تغییرات اینها کلی تلاش
می کنم تا باور کنم این همونه… همون.