“هوالمحجوب”
زنگ بیسیمیِ روی پیریز را می کَنم و پرت می کنم روی مبل! هنوز صدای دینگ دینگ دینگ ش
توی گوشمه.
من یادم نمیاد کی و کجا آیفن ها آمدن، اصلا از وقتی به خودم آمدم دیگه جلوی در رفتن و در
باز کردن نبود. همه چیز پشت آن گوشی های ساده ی میخکوب شده به دیوار بود که موقع بازی
کردن به باجه های تلفن عمومی تغییر کاربری میداد البته با احتساب انگشت فشار دادن روی اون
دکمه که صدای خُل و چل حرف زدنت پخشِ بیرون نشه تا یوقت در و همسایه به بازی های بچه
گانت نخندن! بعدها هم که تصویری ها آمد و همه چیز نور علی نور شد.
خلاصه اینکه با همین پرت کردنِ چند درجه ای هم، خودمو پرت کردم به عقب تری که هیچوقت
نشد ببینم! اینکه با هر تقه زنگ پر بکشم سمتِ در و درحالی که قلبم از ذوقِ دیدنِ اون شخصی
که پشت دره داره میاد تو حلقم. دررو باز کنمُ ببینم اَه اَه فلانیه که. لبخندم خوشگل بماسه رو لبام
بعد هم به ثانیه نکشیده دوباره لبخندرو برگردونمُ با ماچ و بغل طرف را راهنمایی کنم داخل!
قرار بود میزان شوقِ فرود آمدن روی دربازه و کشیدن ماس ماسک باز شدن در را شرح بدم
ولی نمی دونم چرا یهو چرخید و تو برجک زدن آمد بیرون. القصه
سنتِ به استقبال مهمان رفتن مرحله ای شد. اولِ اول ش رفتن تا بیخِ درب ورودی حیاط بود.
بعدترش اگه هنوز ذره شعوری باقی باشه تا درب ورودی راهرو. بعدش هم که شعور کاملا از بین
رفت همون بلند گفتنِ در بازه بفرما توو … نگم که در باز نکردن هم حالا جزئی ازش شده.
حالا درسته دیگه با آمدن آیفون تصویری شجاعت باز نکردن درب منزل روی هرکس و ناکس
زیاد شده. آمما اون قدیم ندیم ها همون خیالِ فلانی پشتِ دره باعث می شد اون یکی فلانی
که به هر دلیلی خون به جگرت کرده هم به احترام مهمان بودن وارد خونه ت بشه تا همون
نیمچه کدورت و دوست نداشتن جاشو بده به محبت و علاقه مند شدن! خلاصه اینکه هرچی
همه چی پیشرفته تر میشه از اون ور داریم پس رفت می کنیم :/