“هوالمحبوب”
زمزمه ی مراسم معتکف ها که به گوشم می رسه دلم میگیره از بی سعادتی خودم.
گاهی نشدن و نرفتنم را میندازم تقصیر جو فیزیکی بدن و گاهی هم بهانه میارم که
خدا دلش منو نمی خواست…
بعد با گفتن این جمله دلم هرری میریزه پایین . بعدتر وقتی یادش می افتم که خدا
جواب گناه کارها را چندبار میده آروم میشم و میگم بدنت اینطور تنظیم شده و انقدر
غر نزن. قسمت نبوده.
هر روز تا آخرین وقتِ تمام شدن ایام بیض هی این مکالمات با انواع و اقسام جوابها
توی من شکل میگیره و همچنان احساسم غلبه کرده به من…
+ کاش یک کاری می کردی فکر کنم دوستم داری..
++ چطور خودمو قانع کنم وقتی حتی یک برگ بدون اذن تو از درخت نمیافته این فطرت
طبیعی رانتونستی و یا نخواستی کنترل و یا تنظیم کنی!