“هوالمحبوب”
با همان زبانی که فقط من می فهمیدم چه می گوید، به پسر کنار دستی اش اشاره کرد
که: چقدر بکشم برای این خوشگل!؟
بعد هم به شوخی و خنده سر به سر گذاشت. دلم آشوب شد. خواستم حرفی بزنم. اما تا
زبانم باز شد فقط گفتم: زود حساب کنید، عجله داریم.
همین! همین! همین!
وقتی روی صندلی اختصاصی امان نشستیم و فیلم شروع شد. وقتی از خودم دلخور بودم
که چرا خوب و پررنگ طرف را نشستم بگذارم کنار.
یادم آمد خودم هم نمی توانم از خودم دفاع کنم! چه برسد به حالا همین دیروز وقتی خسته
و کلافه از گرما در بازار دنبال بستنی بودم تا با دوست نوش جان
کنیم. مردی که بستنی را می فروخت دقیقا همین کار را بامن کرد. اول از همه با همان لحن
این آدم گفت: عزیزم برو داخل حساب کن تا معطل نشی، بعد هم
موقع تحویل بستنی گفت بیا خوشگل نوش جاااانت!!! آنقدر خسته و کلافه بودم که فقط در
سکوت بستنی را گرفتم و رفتم جایی که دوست در نیمکت ها نشسته بود. تا بستنی را به
دستش دادم جریان را گفتم دوست عصبانی شد و پرسید چیزی نگفتی؟! گفتم نه! چه باید
می گفتم؟!
عصبانی تر از قبل یک فحش گفت و با حرص ادامه داد: … این را باید نثارش می کردی.
تمامِ فیلم، تمامِ فیلم فقط یک چیز را در دلم تکرار می کردم:
کاش اینجا پر بود از موسی ها، کاش اینجا پر بود از موسی ها، کاش،کاش
پ.ن: یعنی مرده!؟ یعنی تموم شده!؟ یعنی غیرت فقط مال خواهر و مادر
خودته!؟
پ.ن2: گند بزنن اون تز روشن فکری که اینطور همه چیز را ازاد می کنه و عینهو
سیب زمینی تکیه ات میده یه گوشه و میذاره اینطور بی رگ فقط تماشا کنی…