“هوالخالق”
دراز میکشم زیر سایه ی درختِ بید ، مجنون وار خیره میشوم به شاخه های از عشق
خمیده . . . با هر تابش خورشید ، چشم به هم میدوزم و دوباره زُل میزنم به رقصِ نوری
که از هر تکان شاخه برایم خودنمایی میکند شاید برای چندمین بار از شوقِ در آن لحظه
میمیرم و زنده می شوم . . .
پ.ن: کمی ناخوش دلم ! دلم ناخوش است . حال و روز نگذاشته است برایم .
برای نوشته های چپندر قیچی ام عذر می خواهم . ذهنم خاموش
است خاموشِ خاموش .