“هوالمحبوب”
بعد از اینکه موهایم را شانه زدم ، گلِ سرها را یکی پس از دیگری روی سرم خواباندم و
با عشق به خودم نگاه کردم و لبخند زدم تا اینکه چشمانم به گلِ سرهای سرم میخکوب شد .
یک ترسِ فوق العاده ای به جانم افتاد . . .
دست گذاشتم رویشان و گفتم : من سبزها را برداشتم مطمئنم !
آخر این گل گلی ها گوشه ی میز بود اصلا دَمِ دست نبود . . .
خلاصه اینکه یک سکته خفیف زدم و بعد هم به همان ترس خندیدم :)
شوکِ جالبی بود .
پ.ن: دیوانه نشویم صلـــــوات