“هوالمحبوب”
یک سِیر را مقابلت بگذار ، نگاه کن به اشیاءی که یک عمر تو را بندِ خود کرده اند .
به شمعِ بیست سالگی شکسته ات خیره شو ، به یادِ تمام آرزوهایی که در بیست مُرد
آه بکش . . .
به ساعتی که درِ نوجوانی را به رویت باز می کند .
و به یک دسته اسکناس پنج تومانی که به امانت بعد از این همه سال همچنان در گوشه
کمدی بست نشسته و به صاحبش نرسیده .
به گلبرگ های خشک شده ای که هرکدامشان در قوطی اشان یادآور یک مراسم هستند .
وسایلی که هر کدام پشتش تاریخ خورده یکی ده سالِ قبل ، دیگری . . .
دلم تنگِ آن لحظات با تمامِ احساسات ناراحت کننده و خوش حال کننده اش است. . .