“هوالمحبوب”
دل به دریا زدم ، با همان بی حالیِ روزه داری پا در مرکز شهر گذاشتم از این مغازه به آن
مغازه تنها گز کردم و نگاه کردم اما چیزی چشمانم را نگرفت .
آن تکه پس اندازِ تهِ حسابم زیادی سنگینی میکرد !
دلم میخواست بروم همه چیز بخرم ، یک جفت کفش دیدم از همان دوست داشتنی هایم
اما تا یادِ کفش های دیگرم افتادم سر به پایین انداختم و راهم را گرفتمُ رفتم .
مادرم به من میگوید هزارپا ! یادم هست هربار که جاکفشی درِ اصلی را مرتب میکرد
غر غر کنان میگفت دختر مگر تو چندپا داری چه خبر است .
همیشه در طی همان غر زدن ها چند جفت کفش هایم را به دستم میداد و میگفت
ببر طبقه بالا .
هرچند دوباره بعد از چند روز برمیگشتند تازه چندتایی هم از طبقات بالاتر نزول میکرد
پایین !
خب خصلت بدی است ولی در عوضش یادم نمی آید یکی از کفش هایم پاره شده باشد
شاید عجیب باشد ولی من همین چندسالِ پیش کفش های اول ابتدایی تا چهارم را
بخشیدم ! صد البته به سختی !!!
خلاصه اینکه حسرت آن کفش ها را گذاشتم کنجی از کوله ام تا بعدها در خلوتی با
یادآوری اش آهسته آهسته بخورم !
بعد هم چند لباس فروشی و مانتو فروشی رفتم که خوشم نیامد و تصمیم گرفتم که
به همان مزون همیشگی سر بزنم .
یادِ موهایم افتادم که چتری جلویش بلند شده و چشمانم را اذیت میکند سری به
مغازه ای زدم و گلِ سری خواستم .
هرچه گلِ سر با مدل جدید بود را کنار گذاشتم و خیره شدم به گلِ سرهایی که شبیه
کودکی هایم بود .
سه جفت خریدم و چند جفت هم به یادِ دردانه جانم کنار گذاشتم و با ذوق رفتم خانه اشان
و به دستش دادم . کلی ذوق کرد و تشکر کرد . . .
شیفته این ذوق دخترانه اش هستم :) آنهم از نوع چهارسالگی :)))
خلاصه اینکه این ته مانده حساب جانِ سالم به در برد و همچنان در آن کنجِ عزلتش
به آرامش سر میکند . . . امیدوارم هیچوقت دچار پاتَک نشود :/