“هوالمحبوب”
همیشه ی خدا مسیرمان با دیگر دانش آموزان فرق می کرد . هیچوقت هم از سرویس
استفاده نمی کردیم !
یک مسیری بود که از وسطِ پارک رد میشد . صبح ها در پاییز وقتی به مدرسه می رفتیم
صدای قار قار کلاغ ها اذیتم می کرد با این وجود تمام آن صداها را به جان میخریدم
تا روی برگ های خشک شده که مثل فرش روی مسیرمان پهن شده بودند قدم بزنم.
آن مسیر را طی می کردیم و میرسیدیم به یک کوچه فرعی و بعد از داخل آن میرفتیم به
طرفِ مدرسه . . . اصل کلام من روی همین کوچه فرعی است .
یکی از روزها من ، لورا ، پری در حال بازگشت از مدرسه بودیم . به انتهای کوچه که رسیدیم
لورا گفت بدوید !!! خب این بدوید یعنی درب یکی از منازل زده شده است .
همه سریع دویدیم . البته این را هم بگویم که لورا خیلی دختر محتاطی بود هیچوقت
از این کارها نمیکرد ، و صد البته این حرکت در آن زمان نوبتی شده بود دقیق یادم
نیست که نوبت لورا بود یا نه ! فقط یادم است شیرین کاریِ لورا کار دستمان داد .
همینکه آن کوچه فرعی را بِدو با هیجان و لبِ خندان خارج شدیم یک پیرزن از خانه
سمتِ چپ دقیقا سمتی که ما باید به آن سمت منحرف میشدیم مقابلمان ایستاد .
یک لهجه شمالی خاصی داشت . شروع کرد ما را مورد عنایت قرار دادن !
یک جمله ی خاصی هم می گفت با لهجه شمالی بخوانید : شُوَور میخوای ؟! شُوَورت
که اینجا نیست !!!!
خانم دست بردار نبود خیلی هم بلند این جملات را تکرار میکرد فقط این جمله چون
عرق شرم بر جبین من انداخت یادم مانده جملات دیگر را دقیقا یادم نیست . ازآن
شتاب و دویدن هم مشخص بود که آن کار ، کار خودمان بوده و نمی شد انکار کرد .
خلاصه اینکه من رفتم آن طرفِ خیابان ولی لورا و پری از مقابل همان زن گذشتند .
هر سه نفرمان سرخ شده بودیم و خنده هایمان ماسیده بود .
بعد که بهشان ملحق شدم کمی آنالیز کردیم و فهمیدیم لورای انیشتین در کوچه بجای
زدن در ، پنجره ی خانه ی همکف را کوبیده است و درب آن خانه درست در خیابان و
نبش کوچه قرار داشته . . .
بعد از آن واقعه ناگوار و ابروریزی دیگر هیچوقت درب هیچ منزلی را نکوبیدیم! کاملا
متنبه شدیم .
هرچند در خلوتها ، یعنی کوچه هایی که خلوت بود الکی دست روی زنگ می گذاشتم و
ادای زنگ زدن را در می آوردم به بقیه می گفتم بدوید ، آن ها هم با شتاب می دویدند
و من با نیشی باز به دویدن آنها می خندیدم !
روزِ قبل از مقابل آن خانه گذشتم و تمام آن روز هایی که از آنجا رفت و آمد می کردیم
مقابل چشمانم رژه رفت . مخصوصا آن پیرزن شمالی محترم :)
پ.ن1: من صدای کلاغ را دوست ندارم .
پ.ن2: این خاطره برای دوره راهنمایی بود ، احتمال خیلی زیاد سوم راهنمایی .
پ.ن3: خدایمان ببخشد .