“هوالمحجوب”
وقتِ نهار دستِ جمعی دوستانه امان بود ، خوشبختانه رستوران غذا را به موقع رساند
همه در جای همیشگی اطراق کرده بودیم .
یادم آمد فرشته کلاس دارد ، رفتم صدایش کنم . بعد از یافتنِ کلاسِ مربوطه.
در کلاس را زدم ، منتظر اذن دخول شدم. صدا آمد بفرمایید . . .
از صدا فهمیدم استادشان دوستم است .
لبخند زدم و گفتم : ببخشید استاد میتوانم خانم فرشته الف را ازتان قرض بگیرم ؟!
با لبخند پرسید : برای چه مدت !؟
گفتم : شاید برای یک ساعت غیبت کلاسی !
سریع گفت : نــــه فرشته غیبت زیاد دارد ، بعد رو به فرشته گفت خانم الف اگر دلت حذفِ
واحد میخواهد برو !
فرشته هم گفت : نه استاد .
من هم نیشِ باااااز گفتم : پس عذر میخوام میتوانم خودکارِ مشکی فرشته را قرض بگیرم !؟
کلاس پر شد از خنده !
آخر فرشته ی بی حواس زمان رفتن به کلاسی که داشت خودکارِ مخصوص را با خود برده بود.
خلاصه اینکه بعد از اتمام کلاس ها موقع رفتن ، دوستِ استادم را دیدم .
با لبخندی عمیق و شیطنت آمیز گفت : حال کردی فرشته را بهت ندادم !!!؟؟؟
خندیدم و با دست سه بار آرام روی شانه اش زدم گفتم : آنجا در مقام استادی بودی نمی شد
جسارت کرد ! ولی اگر از این ساختمان خارج شدی و ترور شدی ! بِدان دقیقا از کجا خوردی !!!!
بلـــــــــــــــه ! همچین آدم جدی هستیم !!!!!
چه خطرناک!
_____
پاسخ قلم :
به هرحال اندکی خشونت لازمه!