“هوالشافی”
ذهنم پر از تشویش است .
تشویشِ مطلق .
در یک لحظه تمام افکار و ذهنم معطوف میشود به چند سالِ دور ، آنقدر دور که
با تمامِ پوست و خونم آن لحظات را حس میکنم .
درست مثل زمانی که در یک لحظه ذهن شتاب میبرد به سال های دور در همان حیاطِ بزرگ.
حیاطِ بزرگی که تنها پنج سال ذهن من را در خود جای داده است و تنها پنج سال در آن خانه
با آن شکل قدم برداشته ام .
پرت میشود به زمانی که دخترکی کوچک روی سکوی همان حیاطِ بزرگ زیرِ فرشی- که به زور
خیسی پهن شده است روی چهارپایه ای بزرگ تا به لطف گرمای خورشید تنش از آن خیسیِ
شست و شو پاک شود- میخزد !
بوی نمِ باران به مشامش می خورد ، آسمان به ارامی زمین را نم دار میکند .
همه جا در سکوت است ! دخترک در رویای خودش غرق است و بوی خوشِ نمِ باران را با ولع
می بلعد . خوب که دقت میکند میبیند چقدر باران را دوست دارد !
زمان در همان ثانیه متوقف میشود و تمام افکار در هم جمع میشوند ، دخترک کوچک زیر فرش
بازی میکند و آواز میخواند . چقدر آن دختر شبیه کودکی های خودم است .
ناگهان همه ی تصویر در هم میپاشد و خودم را در کلاسی میبینم که استاد در حالِ تدریسِ
درسش است و من ! خالصانه به توضیحات او سرتکان میدهم و تایید میکنم.
دوباره زمان به چند سال جلوتر پرواز میکند ، خانمی را میبینم زیر چادری مشکی استوار در سالنی
طویل قدم میزند و وارد دفتری میشود و در را پشت سرش میبندد و اجازه ورود من را به آنجا
نمی دهد. لحظات آخر در بستنش را دقت میکنم میبینم چقدر رفتارش شبیه خودم است !
دوباره باز میگردم سرجای اول ! وسط خیابان پشت چراغ ایستاده ام تا اجازه ورودم را بگیرم .
من همینم !
از همان اول هم همین بودم ، هیچ چیز اقناع ام نمیکند .
ساعتی شاد و سرزنده ام و ساعتی بی دلیل محزون ، ثانیه ای صدای پرندگان آوازخوان مرا به
وجد می آورند و دقایقی صداهایی نا اشنا در مغزم مرا میخوانند .
دم دمی نیستم ولی انگار چیزی برایم کم است .
انگار این ذهن هیچوقت قرار نیست در حال بماند . گاهی در اینده پرواز میکند و گاهی گذشته
را شخم میزند .
گویی ذهن حال را رویایی قرار داده است و رویا را حقیقتی .حقیقتی که دور است و دست
نیافتنی .
آه از اشفتگی . . .
آه از این بی قراری هایی که قراری برایش نیست .
و آه از این افکار مخدوش . . .
چه چیزی بهتر از قلم است ؟! که این ذهن اشفته را سامان بدهد و تمام ناگفته ها
را در کاغذی به نمایش بگذارد .
کاغذی که ترس افشایش در میان دیگران مثل یک خوره در جان بیافتد و بعدها همین ترس
باعث شود که خوراک آتشُ در نهایت خاکستری بیش از آن نماند .
و چه تلخ است چیزی ارضاء ات نکند و جهان به این بزرگی هیچوقت آرامش محض را در
درون و ذهنت به ارمغان نیاورد .و تو همچنان ذهن پر از تصویر را با خود یدک بکشی.
باید روزی هزارابار برای خود دیکته کنم :
الهی نفسی معیوب . . .